داشتم زیر لب غر می زدم. آخه این چه وضع زندگیه؟ چرا باید سرنوشت من اینطوری بشه؟ مگه من چه گناهی کردم که لایق یه ذره محبت از طرف خدا نیستم؟ از دیوار کسی بالا رفتم؟ کسی رو کشتم؟ نه خونه ای از خودم دارم! نه ماشینی! حتی یه شغل ثابت هم ندارم که خیالم راحت باشه. این همکلاسی م رضا، درس که نمی خوند هیچ، خدا پیغمبرم قبول نداره، ببین چه شانسی داره! توی یه شرکت استخدام شده، بهترین ماشین زیر پاشه، خونه هم گرفته داره قسط می ده ... اما من چی؟ من که درسم خوب بود. من که یه دونه نمازم هم قضا نشد! ای خدااااااااااااااااااا !

یکی زد رو شونه م. برگشتم. دیدم یه آقایی با یه عینک آفتابی جلوم واستاده. یه شکلات گرفت جلوم. گفتم نمی خورم ولی اصرار کرد که شکلات رو بگیرم. منم شکلات رو گرفتم و گفتم خیلی ممنون.

اون آقا عینکش رو برداشت و من متوجه شدم که یک چشمش نابیناست. بهم گفت: «به خاطر یه شکلات از من تشکر کردی. چند بار تا به حال به خاطر بدن سالمت از خدا تشکر کردی؟ من حاضرم همه مشکلات تو رو داشته باشم ولی چشمم سالم باشه. یادت نره خدا چه چیزایی بهت داده. ازش تشکر کن... اگر از خدا تشکر کنی به نفع خودته ولی اگر نکنی خدا ضرری نمی کنه[1]»



[1] سوره مبارکه لقمان / 12