عهدی که با خدا بستیم

اگه یه جایی گیر کنم که هیچ کاری از دستم بر نیاد، چه اتفاقی می افته؟
مثلا اگر هواپیمایی که توش نشستم، داره سقوط می کنه. اون لحظه به چی فکر می کنم؟ یا توی یه مرداب گیر افتادم و کسی نیست که دستم رو بگیره و هر چی دست و پا می زنم پایین تر می رم! یا اینکه توی یک غار، معدن و یا زیر آوار یا هر محیط دیگه ای گیر کردم و هیچکس صدام رو نمی شنوه.
فرق نمی کنه چه دینی داشته باشم. یا اصلا دین داشته باشم یا نه.
یه لحظه سکوت. هیچ صدایی نیست. احساس عجیبی دارم. یه چیزی داره بهم امید می ده که ممکنه زنده بمونم. یه قدرتی هست که می تونه کمکم کنه.
این همون اعتقاد به خدایی هست که توی فطرت همه ما گذاشته شده.[1] و دلیلش هم همون عهدی هست که ما توی عالم ذر به خدا دادیم و خدا بودنش رو قبول کردیم.[2]
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 9:16 توسط م.نبی زاده
|